عرفان عرفان ، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

عرفان پسر کوچولوی مامان وبابا

زبان انگلیسی

چیزی که برام خیلی جالبه علاقت به یادگیری چیزای جدیده..مثلا جدیدا خیلی دوست داری کلمات رو به زبان انگلیسی یاد بگیری با اینکه من ترجیح میدم از کلاس دوم یادگیری زبان جدید رو شروع کنی ولی فعلا اعداد رو تا ده به زبان انگلیسی با اصرار خودت یاد گرفتی...با خودم فکر میکنم کاش این علاقه به یادگیری چیزای جدید رو ادامه بدی..کاش این اشتیاق باهات بمونه... ...
3 خرداد 1392

روز پدر

 سلام گل پسری.. امروز جمعه 3خرداد روز پدر هست وبه لطف شما خیلی عالی بابات سورپرایز شد.. چهارشنبه شب رفتیم خرید ویک پیراهن خوشگل واسه بابایی خریدیم..(البته شما از چند روز قبل مدام یادآوری میکردی..)از همون لحظه فقط پرسیدی به بابا بگم؟؟ومن ازت خواستم که یک روز صبر کنی ...ولی از لحظه ایی که رسیدیم خونه تمام تلاشتو کردی تا یه جوری به بابات خبر بدی.. بالاخره هم فردا صبح که بیدار شدی طاقت نیاوردی که شب بشه وبه بابات گفتی ..جالب اینجا بود که اصرار داشتی من چیزی به بابا نگفتم فقط گفتم یه چیزی خریدیم که میتونی بپوشی وبری بیرون....باباتم که اصلا نفهمید تو لو دادی باید به داشتن همچین پسر دهن لقی افتخار کنم.... ...
3 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام صبح بخير آره چند روزيه كه پيدام نيست نمي دونم چي بنويسم ، صبح ساعت 9 تا 11 بيدار مي شم صبحانه ام را مامانم مي ده و بعدالظهر هم خونه باباجون يا بابابزرگم هستم ديشب هم سريال جومونگ را ديدم ، كمي سرماخوردم و بابام منو غدغن كرده كه بستني بخورم اما هر روز يك درخواست خريد از بابام دارم . متشكرم بابا و مامان دوستتان دارم . ...
17 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام ديشب به اتفاق بابا براي روز مادر شيريني خريدم و به مامانم تبريك گفتم و بوسيدمش . دوستت دارم ماماني . ...
11 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام چند روزی رو نبودم و به اتفاق بابا و مامان و باباجون و مامان جون به خونه خاله جون رفتیم برای همین نتونست بابام مطلبدر وبلاگ بنویسه .
9 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام صبح بخیر امروز جمعه بابا و مامانم ، سرکار رفتند  و من را به خونه بابابزرگ بردند خدا کند پرنیا یا ثنا یا امیررضا ، یکی شون باشه وگرنه حوصله ام سر می رود . البته بابام حوالی ساعت ٢ بعدالظهر بر می گرده و مامانم شب ساعت حوالی ٨ شب برمی گرده .
1 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام پسر عزيزم ديروز نتونستم تا ساعت 10 شب ببينمت چونكه بعد از ساعت كاري با بابابزرگ به دكتر رفتيم (دكتر رياحي) . ساعت 10 شب برگشتم بعد از شام مختصر با مامان و تو ، به خونه آمديم البته قبل از آن به اصرار تو آلوچه خريدم و در زمان خريد يك بوس آبدار منو نوازش كرد تلويزيون هم كه فقط فيلم جومونگ را ديديم و خوابيديم . اموروز يكشنبه هم بايد ورزش بري ، يادت نره پسرم . بابا ...
1 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام پسرم ديروز عرفان ، همانطور كه گفت تنها بود بعدالظهر با هزار منت و خريد هله هوله او را به خونه آوردم . شب موقع شام با خانواده ، طالبي ، نخود آب پز و سيب زميني خورديم بعد از آن هم با افي فوتبال بازي كردم تيم عماد ، محسن و حميد با تيم علي ، حسن و سامان كه افي در تيم عماد و من در تيم علي بودم . آخر شب هم بعد از ديدن مجموعه تكراري جومونگ از شبكه سمنان خوابيديم . بابا ...
31 فروردين 1392